برگزیده و خلاصه شده ازکتاب:
« ارتش آزادیبخش ملی ایران خرداد 13۷۴»
از آرزو تا واقعیت
در زندگی ملتها رشته هایی از آرمان و آرزو نسلها را به هم پیوند میدهد. قهرمانان و سرداران ملی این آرزوها را بهتر از هرکس حس میکنند و به زبان می آورند. برای ایرانیها که تاریخشان پر از کشاکش و پایداری در برابر استبداد است، آزادی یک عشق سوزان، یک پرستش و اوج هر آرمان ملی است.
اما در جای جای تاریخ این میهن، زخمی هست که ریشهٌ ناکامیهاست. ایرانیان برای وصال آزادی فداکاریهای بزرگی کردهاند اما دریغ که هر بار شاهد مقصود را دربرگرفتند، چه زود از دستشان ربودند.
آخرین آرزوی سردارانشان شاید یک تمنای بیمانند درونی برای التیام همین زخم بوده است. وقتی آنها به کمند خصم میافتادند و از پای درمیآمدند، از تصور ایلغار دوبارهٌ خون و رنج این مردم رنج میبردند و به خود میپیچیدند اما جز نگاه به آینده کاری از دستشان برنمیآمد.
محمد علیشاه با یک مشت قزاق روسی، به راحتی مجلس ملی یعنی نبض انقلاب مشروطه را به توپ بست و نهال نورسیده را پرپر کرد. ولی در تبریز سردار آزادی «ستارخان» همراه یار وفادارش باقرخان قیام و پایمردی کرد. با همان اندک مجاهدان مسلح اما وفادار به آرمان آزادی.آنها به یاری مردم بهپا خاستند و آب رفته را دوباره به جوی ملت بازگرداندند. هنوز خونها گرم بود که مرتجعان و سازشکاران، سردار ملی ستارخان و مجاهدان آزادیستانش را خلعسلاح کردند. دوران به دست رضاخان قلدر افتاد. سالها گذشت و یک روز دیگر هم پیشوای ملی، دکتر مصدق آنچنان جنبش مردم را به اوج رساند که توانست امپراطوری قدرقدرت استعماری را کنار بزند و نفت ایران را ملی کند. تمامی جنبشهای ملی خاورمیانه خود را مدیون او میدانند. دریغا باز هم همان زخم کهنه سر باز کرد. پیشوای محبوب یک ملت را مشتی اوباش و چاقوکش با حمایت یک کودتای استعماری سرنگون کردند.مشت آهنینی وجود نداشت که بر فرق این اوباش بکوبد. رادمرد جنبشهای خاورمیانه در غربت و تنهایی دیده ازجهان فرو بست. اما در غربتِ بدرود، چشمبهراه بود. نگاهش به آینده بود:
« چه زنده باشم و چه نباشم امیدوارم و بلکه یقین دارم که این آتش خاموش نخواهد شد و مردان بیدار کشور، این مبارزهٌ ملی را آنقدر دنبال میکنند تا به نتیجه برسد…»
و سرانجام روزی دیگر حنیفنژاد این پرچم را به دوش گرفت.و آنگاه سالهایی از رزم انقلابیون جان برکف گذشت و جنبش انقلابی پا گرفت اما وقتی مردم انبوه انبوه به انقلاب میپیوستند، هنوز آن مشت آهنین و آن بازوی پراقتدار ساخته نشده بود تا از آنها حمایت کند. این بود که دزد انقلاب آسان به قافله زد و بر آن موج توفنده و بر دوش آن خلق رزمنده سوار شد. وقتی مردم فریاد میزدند «رهبران ما را مسلح کنید» هیچکس نبود که ندایشان را لبیک گوید. رهبران انقلابی در زندان و زیر شکنجه بودند و آن گمشدهٌ دیرینه هنوز وجود نداشت. شاه دیکتاتور خودکامه رفت اما انقلاب مردم با تمام هستیش به چنگال خمینی دشمن مردم افتاد. دجالی از تبار همان شیخ فضلالله نوری که «مشروعه» میخواست و نه «مشروطه» و بارها احساس لذت شیطانیش را از سیلیخوردن مصدق به زبان آورده بود. دوباره همان چاقوکشها و اراذل 28مردادی به صحنه آمدند.اما اینبار با ریش و تسبیح «حزباللهی». یعنی هزار مرتبه رجالهتر و جنایتکارتر. اینان بر آن شدند تا نه آزادیخواهان، که «نسل آزادی» را از ریشه برکنند. کشتند، سوختند، چشم درآوردند، تجاوز کردند و سر بریدند. اما تاریخِ این زمان یک تفاوت بزرگ با گذشته داشت. پرچم به دست کسی بود که از دل همین توفان برخاسته بود. درد را چشیده و آرزوی بربادرفتهٌ سرداران را تا عمق وجود حس کرده بود. وقتی برق ابهت دجّال چشمها را خیره و گوشها را کر میکرد،او به تربیت نسل «میلیشیا» پرداخت. هنوز دو هفته از آن بهمنِ سرکش نگذشته بود که اولین هشدارش را به خمینی «رهبر مستضعفان!» داد. هشدار برای «آزادیها» که دوباره سر بریده می شود. تکفیرش کردند، جا نزد، میلیشیایش را کشتند و سوزاندند و چشم درآوردند، کوتاه نیامد. کافر و ملحد و منافقش خواندند، از جایش تکان نخورد. وقتی خواستند او و مجاهدانش را خلعسلاح کنند، گفت: هیهات، هیهات که ما را ننگ تسلیم شایسته نیست.
وقتی جلادان ساواک، شهید سعید محسن یکی از سه بنیانگذار مجاهدین را برای تیرباران می بردند توسط یکی از بچه ها برای «مسعود» پیغام داد:
«سلام مرا به مسعود برسان و به او بگو که مسئولیت تو خیلی سنگین شده است و تنها فردی هستی که از کمیتهٌمرکزی باقی ماندهیی و تمامی تجربیات سازمانی در وجود تو متبلور میباشد. بار امانتی است که در این مرحله به تو سپرده شده، کوران حوادث زیادی را خواهی دید و به فتنههای زیادی خواهی افتاد، تمامی تمجیدها نثار ما خواهد شد، چون ما شهید میشویم و تمامی تهمتها نثار تو خواهد شد، چون میدانم به مبارزهٌ خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی میشوی که خیلی خیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت، زیرا تو هر روز و هر ساعت شهید خواهی شد. آری یک شهید مجسم».
و چنین شد و تقدیری فرخنده او را برای مردم میهنش نگهداشت. در سال58 از تربیت میلیشیا شروع کرد و 8 سال بعد (66) ارتش آزادیبخش را بهمثابه بازوی پراقتدار خلق قهرمان ایران بنیان گذاشت. آن اشتیاق سوزان ملی و آرزوی سرداران آزادی به بار نشست. در تیرماه 1373، و در پایان مانور بزرگ سیمرغ رهایی، فرمانده کل ارتش آزادیبخش اعلام کرد:
«برای دیکتاتوری مذهبی و تروریستی حاکم بر ایران زمان و فرصت زیادی نمانده است. سیمرغ رهایی، مانور آتشین امروز، بیانگر آمادگی کامل ارتش آزادی برای سرنگونی بقایای فرتوت خمینی و پیام واضحی است به ایرانیان آزاده یی که در داخل و خارج کشور به حمایت از رئیسجمهور برگزیدهٌ مقاومت برخاستهاند…»