برگزیده و خلاصه شده ازکتاب: 

 « استـراتژي قيــام و ســرنگوني

سلسله  آموزش براي نسل جوان در داخل كشور»

مسعود رجوي ـ 30 دي 1388»

گم شده ای و شوق وصل 

مجاهدين در ايران، نخستين گروه سياسي مسلماني بودند كه 60سال پس از انقلاب مشروطه، در پي سلسله شكستهاي اين انقلاب كه پياپي مقهور ارتجاع و ديكتاتوري مي‌شد، به‌مبارزه انقلابي و علمي و مكتبي روي آوردند. محمد حنيف بنيانگذار مجاهدين از اين‌جا آغاز كرد. در سال1344، مبارزه مكتبي مترادف همان مبارزه تئوريك و ايدئولوژيك بود. بگذريم كه كلمه مكتب را هم بعداً خميني مانند بسياري كلمات ديگر از مجاهدين دزديد و لوث و ذبح كرد. 

من در ارديبهشت1346 به عضويت مجاهدين درآمدم، كه در آن زمان هيچ نامي نداشتند و در محاورات، در مورد خودشان فقط از كلمه «سازمان» استفاده مي‌كردند. دوستي داشتم به نام حسين روحاني كه در دانشكده كشاورزي كرج درس مي‌خواند. او هم در تهران و هم در مشهد، به من سرمي‌زد و گاه هردو در يك محفل سياسي و مذهبي آن روزگار شركت مي‌كرديم كه در شبهاي جمعه از دانشجويان و دانش‌آموزان مبارز تشكيل مي‌شد. 

بعدها فهميدم كه او قصد عضوگيري مرا داشته و از مدتي قبل به‌عنوان «رابط» عمل مي‌كرده است. البته من نمي‌دانستم به‌دنبال چيست چون گاهي وقتها سؤالهاي خيلي ريزي از من مي‌كرد يا به خانه‌مان مي‌آمد تا خوب مرا بشناسد. 

در آن زمان محافل روشنفكري كه مضمون مشترك همة آنها مخالفت با ديكتاتوري شاه بود و همه‌جاي ايران ازجمله شهر مشهد وجودداشت. قبل از عضويت در مجاهدين، عمده وقت ما در همين محافل يا به‌خواندن كتابهاي مختلف مي‌گذشت. 

از سال42 و43 در كانون نشر حقايق اسلامي كه آقاي محمدتقي شريعتي پدر دكتر علي شريعتي آن را اداره مي‌كرد، با شهداي بزرگ فدايي، مسعود‌احمدزاده و اميرپرويز پويان آشنا شده‌بودم و تقريباً هم‌دوره بوديم. پويان در دبيرستان فيوضات تحصيل مي‌كرد كه ديواربه‌ديوار دبيرستان ما(دبيرستان شاهرضا) بود. بعدها مسعود احمدزاده و پويان قهرمانان خلق و پرچمداران پيشتاز سازمان چريكهاي فدايي شدند. 

دوستي ما تا اواخر سال1348 در زمان دانشجويي در دانشگاه تهران ادامه يافت. ساعتها قدم مي‌زديم و بحث و گفتگو مي‌كرديم و گاهي هم بحث را در چايخانه دانشكده علوم ادامه مي‌داديم. فدايي بزرگ مسعود احمدزاده، دانشجوي رياضي در دانشكده علوم بود. بعد از سال48 ديگر يكديگر را نديديم. به‌نظرم اشتغالات طرفين در سازمانهايشان فرصتي براي اين‌كار باقي نمي‌گذاشت. آخرين بار مسعود احمدزاده را در اواخر سال1350 در ميني‌بوسي ديدم كه مشتركاً ما و او را از سلولهاي اوين با دستهاي بسته به دادرسي ارتش براي محاكمه مي‌برد. ديدم كه هم‌چنان فكور و سرفراز در رديف اول نشسته و در محاصره ماموران ساواك فقط مي‌توانستيم با نگاه و تكان‌دادن سر با هم صحبت كنيم… 

جوانان مبارز آن روزگار، در نخستين سالهاي دهه40 به‌راستي تشنه‌كام مبارزة انقلابي بودند. تشنه‌كام سرنگون‌كردن رژيم شاه بودند. از سالهاي1335تا1345 وقايع زيادي در ايران و جهان اتفاق افتاده‌بود. جنگ سوئز و پيروزي جمال عبدالناصر، انقلاب الجزاير، كودتاي عبدالكريم قاسم و واژگوني سلطنت در عراق، انقلاب كوبا و ويتنام و نهضتهاي آزاديبخش از آمريكاي لاتين تا آفريقا، هر يك تاثيرات خود را در بيداري و برانگيختگي نسل بعد از مصدق در ايران داشتند. رژيم شاه هم جز در روزهاي 28مرداد كه مي‌خواست شكست مصدق را يادآوري كند، اصولاً خوش نداشت اسمي از مصدق ببرد تا نسل ما چيزي از مصدق نداند. سياست روز به فراموشي‌سپردن مصدق بود. 

يك روز كه پدرم در خانه نبود من پوشه اوراق و اسناد اختصاصي او را كه دور از دسترس ما در بالاترين طبقه قفسه كتابهايش، البته پشت كتابها مي‌گذاشت و كنجكاوي مرا جلب كرده بود، با استفاده از يك چارپايه كه زيرپايم گذاشتم، برداشتم. توي اين پوشه انواع و اقسام نامه‌ها بود كه يكي از آنها خيلي توجه مرا جلب كرد. تاريخش فروردين سال 1331يا1332 بود. يك كارت به‌امضاي دكتر محمد مصدق بود كه در آن از اين‌كه پدرم 50تومان پول خريد لباس عيد برادران بزرگتر مرا براي مصدق فرستاده، تقدير و تشكر كرده بود و اولش هم نوشته بود: نامه گرامي عزّ وصول بخشيد… 

از ديدن اين كارت و مفاد آن مثل برق‌گرفته‌ها شده‌بودم و انگار به‌راز بسيارمهمي پي‌برده باشم، در پوست نمي‌گنجيدم اما اين دستبردزدن به پوشة اختصاصي پدرم را هيچ‌وقت از ترس جرأت نكردم به خودش بگويم! 

منظورم از نقل اين خاطرات براي شما اين است كه فضاي بچه‌هاي آن روزگار را دريابيد كه دربه‌در دنبال يك چيزي مي‌گشتند كه خودشان هم نمي‌دانستند چيست؟ ولي گمشده‌يي داشتند كه بعدها فهميدم اسمش ايران و آزادي است. 

شهيد بزرگوار خودمان منصور بازرگان، برادر بزرگتري به‌نام ناصر داشت كه بعد از وقايع 15خرداد42 از تهران برگشته بود و براي ما گفتني زياد داشت. از طريق او فهميدم كه يك مهندس بازرگان هست كه مخالف رژيم است و يك آيت‌الله طالقاني، كه ارادتمند هردو آنها شدم. خودم هم نمي‌دانم به چه‌دليل از آن‌روز به‌خودم ردة عضويت در نهضت آزادي ايران دادم! بعد هم عكسها و جزوات آنها را پيداكردم و مخفيانه در دبيرستانها به‌طرق مختلف پخش مي‌كردم تا روزي كه رئيس دبيرستان بو برد و گوشم را كشيد. وقتي در سال43 دكتر شريعتي از فرانسه برگشت، نمي‌دانيد كه براي ما چه ارمغاني بود و ساعتها و ساعتها  كلاسهاي درس شريعتي در دانشكده ادبيات درمشهد مي‌رساندم. اما باز هم يك چيز كم بود كه بعدها فهميدم اسمش سازمان و تشكيلات است. 

خانه شاعر، نعمت ميرزازاده م.آزرم كه شهرت سراسري پيدا كرد، در كوچه يدالله شهر مشهد، يكي ديگر از محافل دايمي ما در آن زمان بود. همه زحمات پذيرايي اين خانه هم از شب تا صبح به‌عهدة «رؤياخانم» همسرمرحوم او بود. «رؤياخانم» در همان حال درس هم مي‌خواند تا دوره متوسطه را تمام كند و من درحالي‌كه خودم مشغول آمادگي براي كنكور ورود به‌دانشگاه بودم به‌خواست شاعر، به ايشان رياضيات دبيرستاني درس مي‌دادم. 

شاعر نامدار، اسماعيل خويي را هم اولين بار در همين سالها كه تاريخ آن يادم نيست، در خانة ميرزازاده ديدم. تازه دكتراي فلسفه‌اش را از انگلستان گرفته و برگشته بود. با پويان و شماري ديگر از دوستان، شب تا صبح در خدمت اسماعيل خويي بوديم و من كه قصد تلمذ داشتم، سؤالم اين بود كه «آقاي دكتر، تعريف خوب و بد چيست؟». 

خويي گفت: كانت در اين زمينه مي‌گويد «تنها ارادة نيك، نيك است».[1]‌

در دو سال آخر دبيرستان، در دبيرستان دانش بزرگ‌نيا، يك معلم ادبيات داشتيم به نام آقاي بازرگاني، كه انسان بسيار شريف و معتقدي بود. كتابهاي رسمي درس فارسي را قبول نداشت و به‌جاي آن به ما گلستان و بوستان تدريس مي‌كرد و از همان‌ها هم امتحان مي‌گرفت. هر ماه هم يك ليست از كتابهاي خواندني در زمينه‌هاي مختلف به ما مي‌داد كه خودمان برويم آنها را پيداكنيم و بخوانيم. از آقاي بازرگاني بسياري چيزها آموختم. انشاي بچه‌ها را هم شب به خانه مي‌برد و تصحيح مي‌كرد و هركدام را با يك زيرنويس به ما برمي‌گرداند. يك‌بار زير انشاي من نوشت: اميدوارم نمونه‌يي از مردان راه حق بشويد… 

از اين‌كه آقاي بازرگاني چنين چيزي نوشته بود تكان خوردم. به‌همين خاطر در ماه رمضان سال1343 دعايم پيوسته اين بود كه: خدايا مرا وارد يك جمع ذيصلاحي بكن كه بتوانم كاري بكنم و وظيفه‌يي انجام بدهم. خدا اين خواسته را دوسال‌ونيم بعد اجابت كرد و وارد «سازمان» حنيف شدم و بعدها فهميدم نقشش «رهبري» است. به‌راستي او برجسته‌ترين رجل انقلابي معاصر بود. 

اما در مشهد به‌توصيه آقاي بازرگاني، دبير ادبيات مدرسه علوي به‌نام آقاي دكتر ركني هم قبول كرد كه من هفته‌يي يك ساعت به‌خانة ايشان بروم و در خدمتش قرآن و مقداري تاريخ اسلام بياموزم. نمي‌دانيد كه اين يك‌ساعت در هفته چقدر برايم مغتنم بود. ازطرف‌ديگر، آقاي بازرگاني مرا موظف كرد كه بايد براي دبيرستانهاي ديگر هم كه ايشان ادبيات تدريس مي‌كرد «كنفرانس» بدهم. از آقاي بازرگاني پرسيدم كنفرانس يعني چي؟ گفت يعني اين‌كه اول خودت مي‌روي و خوب مطالعه مي‌كني و خوب مي‌فهمي كه موضوع چيست و بعد در مورد همان موضوع، من دو ساعت زمان تدريس خودم را به تو مي‌دهم كه بيايي در دبيرستانهاي فردوسي و ابومسلم، همان موضوع را براي بچه‌ها سخنراني كني. به‌شرط اين‌كه هرچه را كه مي‌گويي كتاب و منبع آن را هم نشان بدهي. عين آن‌چه را هم كه مي‌تواني استناد و ثابت كني بگو و كم و زياد نگو…

گفتم آقاي بازرگاني، من مي‌ترسم، بچه‌ها مي‌خندند و هيچ‌كس گوش نمي‌كند. آقاي بازرگاني گفت، نترس من خودم ته كلاس مي‌نشينم و اگر هم ايراد و اشكالي در كار شما بود بعداً مي‌گويم. 

در جريان همين چيزهايي كه اسمش را آقاي بازرگاني كنفرانس گذاشته بود، دوستان زيادي در ساير دبيرستانها پيداكردم و فهميدم كه آنها هم عيناً مثل خودم هستند. مي‌خواهند يك‌كاري بكنند ولي نمي‌دانند چطور و چگونه؟ 

سازمان مخفي

در ارديبهشت سال46 در دانشگاه تهران، تظاهرات اعتراض به شهريه شروع شد و منهم خودم را قاطي كردم. چند روز كه گذشت، يك شب كه به كوي دانشگاه برگشتم، يادداشت همان «رابط» را ديدم كه از زير در داخل اتاق انداخته‌بود و مي‌گفت كه امروز سه‌بار به دنبال من آمده و نبودم و فرداظهر در ميدان فوزيه در انتظارم است. 

روز بعد 6-7ساعت راه رفتيم و قدم زديم و او مي‌خواست مرا قانع كند كه توي تظاهرات زياد خودم را نشان ندهم تا شناسايي نشوم. ولي من قانع نمي‌شدم. آخرسر گفت پس چنددقيقه صبركن، من بايد زنگي بزنم و برگردم. احساس كردم ناگفته‌يي دارد و شايد مي‌خواهد از كسي اجازه بگيرد. مدتي بعد برگشت و با لحني كه بسيار جدي شده‌بود، موضوع «سازمان» را با من درميان‌گذاشت. از اين لحظه به‌بعد ديگر هيچ چيز يادم نيست، فقط مي‌دانم كه انگار بال‌درآورده‌باشم. احساسم اين بود كه همان چيزي را كه مي‌خواستم و براي آن دعا مي‌كردم خدا پذيرفته است. 

فقط يك سؤال كردم كه آيا «مهندس»بازرگان و آقاي طالقاني هم هستند؟ 

او كه خودش هم نمي‌دانست، گفت: ببين، از حالا به‌بعد ديگر يك عضو «سازمان» از اين سؤالها نمي‌كند، تو اصلاً چكارداري كه كي هست و كي نيست…؟

ديدم كه واقعاً درست مي‌گويد و ديگر از اين سؤالها نكردم. اما از آن لحظه به‌بعد همه‌چيز يك‌مرتبه عوض شد. انگار به راهي«پرستاره» كشانده‌شدم و در «زورقي» نشستم «ز عاجها، ز ابرها، بلورها» تا امروز كه سالهاست بهاي آن چه رنجها، چه خونها، و چه فراقها و شكنجه‌هاست. 

اكنون به‌طور نسبي معني اين آيه قرآن را مي‌فهمم كه چرا خدا از روز اول به‌روندگان اين راه، بي‌هيچ پرده‌پوشي، گفته‌است: پيوسته در دار و ندار و در جانهاي خود به‌آزمايش كشيده مي‌شويد، از آنان كه دعاوي مشابه خودتان دارند و قبل از شما به آنها كتاب داده‌شده و از منكران راه اذيت و آزار بسيار خواهيد ‌ديد، اما اگر پايداري كنيد، اگر دچار انحراف نشويد و پرهيزكار باقي بمانيد، اين نقش تعيين‌كننده خواهد داشت. 

لَتبلَونَّ في أَموَالكم وَأَنفسكم وَلَتَسمَعنَّ منَ الَّذينَ أوتوا الكتَابَ من قَبلكم وَمنَ الَّذينَ أَشرَكوا أَذًي كَثيرًا وَإن تَصبروا وَتَتَّقوا فَإنَّ ذَلكَ من عَزم الأمور[2]‌ 

درس اول- مبارزه چیست؟

اولين آموزش ما در سازمان مجاهدين مقاله‌يي بود تحت عنوان «مبارزه چيست؟» 

پاسخ اين بود كه مبارزه قبل از هر چيز يك علم است. دانش تغيير سياسي و اجتماعي است. بايد آن را با قانونمنديهايش آموخت وگرنه اظهارنظركردن بي‌حساب و كتاب، موضع‌گيري ديمي[3] يا عكس‌العملي راه به‌جايي نمي‌برد. 

مانند علم طب، كه البته هركسي مي‌تواند در مورد هر بيماري و عارضه‌يي اظهارنظر كند. مي‌تواند دارو و درماني را تجويز كند. اما طبيب عمومي بايد پس از دوره ابتدايي و متوسطه، هفت‌سال پزشكي بخواند. طبيب متخصص، بسته به‌نوع تخصص، چندسال اضافه هم لازم دارد. بعد تازه نوبت تجربه‌اندوزي عملي است. 

كسي كه پزشكي نخوانده و تخصص لازم را ندارد، چه بسا بيماري را تشخيص ندهد يا تشخيص او سراپا اشتباه باشد. 

مي‌بينيد، به‌محض اين‌كه موضوع خطير و حساسي مانند جراحي قلب يا مغز مطرح مي‌شود، همه مي‌دانند كه همين‌طوري نمي‌شود دارو و درمان تجويز كرد يا به جراحي پرداخت. طبيب متخصص خودش هم به‌سادگي دست‌به‌كار نمي‌شود، ابتدا انواع آزمايشها و عكسبرداري ومعاینات را انجام مي‌دهد. قبل از عمل جراحي آماده‌سازيهاي همه‌جانبه آن را انجام مي‌دهد و بعد از آن هم بيمار را تحت نظر دارد و تدابير مختلف را به‌كار مي‌گيرد. تازه اين‌ها براي مراقبت از جان يك بيمار است، چه رسد به جامعه با همه پيچيدگيها و مشكلات و طرفهاي متعدد و مختلف و خون و خونريزي و شكنجه و سركوب…

به‌عمد ساده‌سازي و مقايسه مي‌كنم تا بگويم كه مبارزه هم، نفرات حرفه‌يي و سازمان كار تخصصي خود را مي‌خواهد. 

بنابراين مبارزه سياسي، يك علم است، افراد حرفه‌يي و سازمان كار حرفه‌يي خودش را مي‌خواهد تا به‌هدف مورد نظر دست‌پيداكند. به‌عنوان مثال يك وقت هست كه ما فقط مي‌خواهيم يك مقاله انتقادي بنويسيم، يا يك نشريه منتشر كنيم، يا در انتخاباتي در فضاي دموكراتيك شركت كنيم. اما يك وقت هست كه مي‌خواهيم رژيم ولايت ‌فقيه را سرنگون كنيم. در اين صورت همه‌چيز فرق مي‌كند از افرادش تا آموزش و آماده‌سازي آنها، از نوع و جنس تشكيلاتش تا مناسبات اعضاي اين تشكيلات با يكديگر براي انجام اين ماموريت، از شعارها و برنامه‌شان گرفته تا آلترناتيو و استراتژي و تاكتيكهايي كه ارايه مي‌دهند…  
[1] - Immanue Kant (1724تا1804) فيلسوف، رياضيدان، طبيعي‌دان و كيهان‌شناس آلماني، از برجسته‌تر‌ين متفكران عصر روشنگري اروپا. [2] - آيه 186سوره آل عمران
[3]-ديمي= بي‌مربي ماندن و از آن‌رو ادب و رسم و راه ندانستن. بي‌مربي بزرگ‌شده‌بودن(يادداشت علامه دهخدا) ديم يا ديمه= کلمه عربي=غله‌يي که از آب باران به عمل آمده باشد. آبياري نشده(فرهنگ معين).